۲-۲۲ بینا گفتار ۵: گلوله در مغز 

خوانش ترجمه‌‌ی داستان  Bullet in the Brain نوشته‌ی توبایاس ولف ترجمه از رضا صدر

متن کامل ترجمه داستان و اطلاعات بیشتر در پایین

قطعات موسیقی:

تکه‌هایی از

Pink Floyd: Shine on You crazy diamond

Pink Floyd: Is there anybody out there?

Mind control

Brain signal

پس زمینه‌ی پیش گفتار و پس گفتار:

خوابم یا بیدارم 

سازنده: واروژان

نوازندگان: آرش پاک کار تدبیری (پیانو) رامین خسروی (سازدهنی)

وبگاه و لوگوی فراگفتار: میلاد اکبری

موسیقی آرم فراگفتار: شهاب فولاد چی

تماس با ما: وب سایت  یا رایانامه (ایمیل):   faragoftar@gmail.com

گلوله در مغز

توبایاس ولف

ترجمه‌ از رضا صدر

  

صف بانک انگار تا بینهایت ادامه داشت. آندره نزدیکی‌های   ساعت تعطیل به بانک رسید و حالا  افتاده بود پشت سر دو تا زن وراج که صدای بلند و حرف های  بی سر و تهشان او را کلافه کرده بود. دلش میخواست یکی را خفه کند.  البته او از اصلش هم آدم خوش خلقی نبود. همه‌ می دانستند که این منتقد ادبی  تقریبا هر نوشته‌ای را که برای بررسی میاد زیر دستش، لت و پار می‌کنه، اون هم با یک  بی رحمی سرد و بی احساس، و پر از دقت.، 

صف هنوز طولانی و خم در خم بود که زن مسئول یکی از باجه ها پشت شیشه اش علامت ” باجه بسته”  را  چسباند‌ و پاشد رفت عقب بانک، تکیه داد به میز یه کارمند دیگر که داشت کاغذ هایش رو زیر و رو می کرد و  دوتایی مشغول گپ زدن شدند.  با دیدن این صحنه،  زنهای جلوی آندره وراجیهایشان را بریدند و با  تنفر به مسئول باجه زل زدند. یکی از آنها گفت “ماشالا، یارو  عجب شاهکاریه” بعد رو کرد به آندره و باحالتی که انگار حتم دارد آندره هم باهاش موافقت خواهد کرد گفت  ” اظهار لطف بیشتر از این نمیشه”

آندره خودش هم از کار مسئول باجه منزجر شده بود ولی   بلافاصله انزجارش را متوجه  این زنک نق نقو و پر مدعا کرد. جواب داد “کاملاً درست میگید، چه فاجعه ای.  خیلی بی رحمن..  چه اون وقتی  که تو جراحی  پای عوضی رو قطع می کنن یا وقتی که دهکدة آبا و اجدادی‌مون رو بمبارون می کنن، و چه الان که باجه هاشون رو به رومون می بندن”.

ولی زن سر حرفش ایستاد ” من   نگفتم فاجعه اس. فقط   فکر می کنم این طرز رفتار با مشتریها نشونه‌ی بی مسئولتیه»

آندره گفت “بعله بعله درست فرمایش میکنید, غیر قابل بخششه. انشاالله که خدا خودش تقاص این جنایت رو ازشون بگیره “

زن رو به او لپهاش را جمع کرد و آمد که چیزی بگوید ولی  یک مرتبه نگاهش از صورت آندره گذشت و به پشت سر او خیره شد. آندره متوجه شد  که دوست زن هم دارد به همان سمت نگاه می کند. بعد مسئولین باجه ها یکی یکی از کارشان دست کشیدند و مشتریها به  آهستگی چرخیدند و بانک ساکت شد. آندره هم برگشت و بلافاصله متوجه دو مرد کت و شلوار آبی شد که نقاب به چهره داشتند و کنار در  بانک ایستاده بودند. یکیشان طپانچه ای را روی گردن نگهبان بانک گذاشته بود. نگهبان چشمهایش را بسته بود و لبهایش تکان می خورد. مرد دوم تفنگ لوله کوتاهی در دست داشت. مرد طپانچه دار داد زد ” همه‌تون خفه خون بگیرین” هر چند هیچ کس  حرفی نزده بود. “اگه یکی از شما  کارمندا دستش بره طرف آژیر همه‌تونو نفله می کنیم. فهمیدین؟” 

کارمندها همه سر تکان دادند.

آندره گفت “باریکلا — نفله می کنیم–” بعد برگشت طرف زن جلویی “متنش عالیه، قبول دارین؟ یه زبون شعری، پر از خشم و تحکم آدم های خلافکار و خطرناک”

زن با تعجب و ترس به او نگاه کرد.

مرد تفنگ به دست نگهبان را با یک هل به زانو انداخت. بعد تفنگش را داد به همکارش تا بتواند با دستبند دستهای نگهبان را از پشت ببندد، و  آنوقت با یک لگد به وسط کتف به زمین زدش.  بعد تفنگش را از همدستش گرفت و رفت به سمت در ایمنی انتهای باجه ها.  این مرد  هیکل کوتاه  و سنگین وزنی داشت، و راه رفتنش عجیب آهسته بود، حتی به بی حالی می زد. همدستش داد زد “یالا درو براش وا کنین” مرد تفنگ به دست در ایمنی را با فشاری باز کرد و وارد شد. بعد با طمانینه ردیف  مسئولین باجه ها رو یکی یکی طی کرد و به هر کدامشان کیسة بزرگی داد. وقتی به باجة خالی رسید به مرد طپانچه‌دار نگاهی انداخت. او داد زد”اون جای کیه؟” 

آندره نگاهش رفت به سمت زن مسئول باجه. زن دستش را روی گلویش گذاشت و برگشت طرف مردی  که قبلا داشت باهاش گپ می زد. مرد با سر به او اشاره‌ای کرد  و زن با صدایی که به زحمت شنیده شد گفت “جای من”

“پس جون بکن برو سر جات اون کیسه رو پر کن”

آندره به زن جلوییش گفت “بفرماین، عدالت جاری شد”

مرد طپانچه دار رو به آندره داد زد”هی، جوجه نابغه، کی گفت تو زر بزنی؟”

آندره  جواب داد “هیچکس»

“پس در دهنتو ببند”

آندره گفت “شنیدین؟ — جوجه نابغه– انگار عیناً از  داستان –آدمکشهای همینگوی- کپی کرده”

زن زیر لب التماس کرد “لطفا ساکت باشین”

“هی یابو علفی، مگه تو کری؟” مرد طپانچه دار آمد طرف آندره. نوک لوله اسلحه اش را گذاشت روی شکم او و فشار داد. “خیال کردی باهات شوخی دارم؟”

آندره گفت “نه” ولی لوله‌ی اسلحه  مثل یک انگشت سفت قلقلکش داد و او سعی کرد خنده اش را فرو بخورد. به این خاطر به زور به چشمهای مرد نگاه کرد، چشمهایی که به وضوح از میان سوراخهای نقابش پیدا بودند: رنگ آبی روشن داشتند با حاشیة سرخ خام. پلک چشم چپ مرتب می پرید.  نفس مرد بوی تند و سوزندة تیزاب می داد، بویی که بیشتر از همة اتفاقات دیگر آنجا آندره را مضطرب کرد. او کم کم داشت احساس ناراحتی می کرد که مرد دوباره با طپانچه اش به او سیخ زد.

“چیه؟ جوجه نابغه، چرا به من زل زدی؟ از من خوشت اومده؟ آره؟ می خوای …رمو بمیکی؟”

“نه”

“پس اگه نمی خوای اینجوری بهم زل نزن”

آندره نگاهش را برد به سمت کفشهای بندی براق مرد.

“اون پایینم نه، این بالا” نوک طپانچه اش را زد زیر گلوی آندره و چانه‌اش  را به بالا فشار داد تا اون جا که نگاه آندره رفت به سمت سقف. 

آندره هیچوقت به سقف این بانک توجه نکرده بود، به سقف این ساختمان قدیمی مطنطن با کف مرمری و پیشخوان و ستونهای مرمریش، و با نوشته های طلاکاری بالای اطاقکهای  کارمندانش.  سقف گنبدی بانک پر از نقاشی موجودات اسطوره ایی بود که آندره لابد سالها پیش یکبار برای همیشه نگاهی انداخته بود به هیکلهای های ردا پوش زشت و گوشتالودشان   و از آن به بعد از توجه مجدد به آنها خودداری کرده بود. ولی حالا چاره ای نداشت جز آنکه کار نقاش را محک بزند. و می دید که آن نقاشیها هم بدتر از آنی بودند که  به نظرش آمده بود و هم ارائه‌شان پر طمطراق بود.  نقاش چند تکنیک گل درشت رو که  در آستین داشته مکررا به کار زده بود – مثلن یک سایة سرخ مخصوص که در حاشیة همه  ابرها انداخته بود، یا نگاههای شرم زده‌ی  گوشة چشمی که روی صورت کیوپید ها و فان ها گذاشته بود.

 این نقاشی ملغمه ای بود از داستان های مختلف ولی آن داستانی که نظر آندره را بیشتر از همه جلب کرد ماجرای زئوس و اروپا بود که در این قسمت داستان تبدیل شده بودند به  یک گاومیش که ازپشت یک خرمن کاه در حال نظربازی با یک ماده گاو بود.  نقاش برای اینکه به ماده گاو حالت شهوانی بدهد کپلش را از زاویة تحریک آمیزی کشیده و به او مژه های بلند آویخته ای داده بود که ماده گاو از پشتشان نگاه خواهنده ای به گاو میش داشت. زئوس گاو میش هم نیشهایش باز بود و ابروهایش کمان بر داشته بود. اگر قرار بود کنار دهان او حباب حرفی بکشند لابد باید می گفت “آخ جون آخ جون”  

” چطو شد؟  چیه جوجه نابغه؟ چیز خنده داری دیدی؟”

“نه، هیچ چی ندیدم”

“تو فکر می کنی من خنده دارم، ها؟ خیال کردی من یه جور دلقکم؟”

“نه”

“فکر کردی می تونی …ون به …بر من بذاری ؟”

“نه”

“یه بار دیگه … به … من بذاری به درک واصلت میکنم،شیر فهم شد؟”

آندره یک مرتبه از خنده ترکید. با هردو دست دهانش را پوشاند و گفت “معذرت می خوام، واقعا معذرت می خوام” در همان حال بی اختیار خرناس خنده ای آمیخته با کلمات از میان انگشتهایش بیرون میزد “شیر فهم شد، آی خدا مردم ، شیر فهم شد“. با این حرفها مرد طپانچه را بالا برد و یک گلوله توی سر آندره شلیک کرد ‌

===

گلوله جمجمة‌ی آندره را  سوراخ کرد، مغز او را شخم زد و از پشت گوش راستش خارج شد، و ترکش  استخوان پاره هارا  از میان غشای مغز به جسم پینه ای مغز،  به عقب به سمت عقدة قایده ای، و به پایین به داخل تالامس فرستاد. ولی قبل از همة اینها، اولین برخورد گلوله با مخچه جرقه بارانی زنجیره‌ای به راه انداخت از انتقالات یونی و عصبی. این زنجیره، به خاطر سر منشا غیر عادیش،  یک ضرباهنگ نا معمول فکری را سبب شد و از سر اتفاق صحنه هایی را زنده کرد که یک بعد از ظهر تابستان چهل سال پیش رخ داده و مدتها پیش در خاطره گم شده بودند.  گلوله، بعد از برخورد با جمجمه، با سرعت ۹۰۰  فوت در ثانیه پیش می رفت، سرعتی که کاهلانه و حلزون وار بود در مقایسه با برق افکاری که در اطرافش به هر طرف می جستند. در واقع، وقتی گلوله وارد مغز شد، تحت فرمان زمانگذشت مغز در آمد، و این به آندره فرصت آن داد که آن خاطره  را وارسی کند، صحنه هایی را که مطابق جمله ای کلیشه ای «از مقابل چشمانش گذشتند»، کلیشه‌ای که لابد اگر خود این منتقد ادبی جایی می خواند صورتش را از انزجار جمع می کرد.

در مقابل  آن خاطره‌ای که آندره به یاد آورد، جالب توجه خاطراتی هستند که او به یاد نیاورد. یکی از چیزهایی که آندره به یاد نیاورد ، اولین معشوقه اش شری  بود یا آن رفتارش که آندره اولها به حد جنون دوست داشت و بعدها از آن بیزار شد– رفتار شهوت پرستی بی رودربایستیش  و به خصوص آن رفاقت جان جانیش با آلت آندره، که شری صدایش می زد آقا موشه، و مثلا می گفت “اوا، انگار آقا موشه می خواد بازی کنه” یا “وقتشه آقا موشه رو قایم کنیم.” کس دیگری که آندره به یاد نیاورد زنش بود که آندره به او هم نخست عشق ورزیده و بعدها از قابل پیش بینی بودنش کسل شده بود. یا دخترش، که حالا یک استاد  عبوس اقتصاد در دانشگاه  دارتموت بود. او به  یاد نیاورد روزی را که پشت در اطاق دخترش ایستاد و  به حرفهای دختر گوش داد که خرسش را به خاطر کارهای بدش دعوا می کرد و  از تنبیهات سخت می ترساندش. او حتی یک خط  از صدها شعری را به یاد نیاورد که در زمان جوانی به خاطر سپرده بود تا بتواند گاه  گاه با خواندن آنها خود را به وجد آورد — نه شعر “خمش بر سر قلة داریان” یا “الاها چنین روزی شنیدم من”  یا “زیبایانم، زمزمه  کردید مگر همه را ،  آیا به راستی همه را؟”  آندره حتی یکی از اینها را به یاد نیاورد. او  مادرش را به یاد نیاورد که در بستر مرگ دربارة پدرش گفته بود “کاش تو خواب چاقو  زده بودمش”

آندره  به یاد نیاورد  وقتی را که  پروفسور جوزفز برای کلاس تعریف کرده بود که آتنی ها حاضر بودند از میون اسیر های که از سیسیلی می گرفتند هر کسی را که بتواند  شعری از آشیلوس را از حفظ بخواند آزاد کنند ، و بعد از آن خود استاد  در جا شعر آشیلوس را به زبان یونانی و از حفظ خوانده بود. آندره به یاد نیاورد که چطور از آن آواها چشمهایش  به سوزش افتاده  بودند. او به یاد نیاورد که چطور تعجب کرده بود آنوقتی که، کمی بعد از فارغ التحصیلی، اسم یکی از همکلاسیهایش را روی جلد یک رومان دیده بود، یا آنکه پس از خواندن آن رومان چه احترامی احساس کرده بود. او به یاد نیاورد لذت احساس احترام را. 

همچنین، آندره به یاد نیاورد روزی را که، کمی بعد از تولد دخترش، به چشم خود زنی را دیده بود که خ ود را از بالای ساختمان روبروی خانه‌شان به پایین پرت کرده و کشته بود . یه یاد نیاورد که خود فریاد زده  بود “خدایا رحم کن” او به یاد نیاورد که ماشین پدرش را عمدا به درخت کوبیده بود، یا سه پلیسی را که در طی تظاهرات ضد جنگ با لگد به دنده هایش کوبیده بودند، یا زمانی را که از زور خنده از خواب پریده بود. به یاد نیاورد زمانی را که شروع کرد از کوهة کتابهای روی  میزش احساس کسالت و تشویش کردن، یا زمانی را که او از نویسندگان آن کتابها متنفر شد چون آن کتابها را نوشته بودند. او به یاد نیاورد زمانی را که از آن وقت هر چیزی او را به یاد چیزی دیگر می انداخت.

به جای همه‌ی اینها، آنچه آندره به یاد آورد این‌ خاطره بود. حرم گرما. زمین بیس بال. چمن زرد، وز وز حشره ها، خود او، تکیه  داده به یک درخت.  بچه  های محل برای یارکشی و بازی جمع می شوند. او بچه ها را تماشا میکند که باز در حال جر و بحثند که  بین منتل و مایز کدامشان در بیسبال نابغه اند. آنها تمام تابستان بر سر این  موضوع چک و چانه زده اند و این داستان دیگر برای آندره خسته کننده شده، و طاقت فرسا، درست مثل حرم گرما.

بعد دو پسر آخری سر می رسند، کویل و پسر عمویش که از می سی سی پی امده.  آندره پسر عموی کویل را نه قبلا دیده  و نه بعدا خواهد دید. او مثل بقیه به پسر سلامی سر سری می کند و دیگر به او توجهی نمی‌کند تا وقتی که یار گیری تمام شده و یکی از پسرعمو می پرسد می خواهد جایش کجای زمین باشد. او جواب می دهد “نوک زمین” و ادامه می دهد “نوک بیترین جاشانه” آندره می چرخد و به او نگاه می کند. دلش می خواهد پسر جمله اش را تکرار کند ولی می داند که خوب  نیست این را  از او بخواهد. چون بقیه فکر خواهند کرد که آندره دارد از بدجنسی سر به سر لهجه‌ی جنوبی پسر  می گذارد. ولی موضوع اصلا این نیست. بر عکس آندره شدیدا برانگیخته شده، به وجد آمده، به خاطر آن دو کلمه‌ی  آخر، به خاطر غیر منتظره بودن و موسیقی نابشان. آندره میرود سر جایش در زمین در حالتی شبیه خلسه و در حال تکرار مکرر آن کلمات در دلش.

گلوله داخل مغز شده است: نمی شود همیشه از آن جلو زد یا ایستاندش. نهایتا کار خود را به  انجام خواهد رساند  و از  این جمجمة داغان بیرون خواهد زد و چون ستارة دنباله داری در پشتش رد خاطرات و امید و استعداد و عشق را به کف مرمری بانک تجارت فرو خواهد پاشید. از این گریزی نیست. ولی آندره  فعلا وقت دارد. وقت برای سایه ها که  بر چمن زمین دراز شوند، وقت  برای سگی قلاده بر گردن که برای توپ در هوا پارس کند، وقت برای پسر بچه که در سمت راست زمین بر دستکش بیس بال   عرقیش بکوبد و به نرمی برای خود بخواند ” بیترین جاشانه، بیترین جاشانه، بیترین  جاشانه”